معنی گرد و خاک نرم
حل جدول
غبار
خاک نرم
رس، رغام
رغام
گرد و خاک
غبار
خاک نرم حاصلخیز
بادرُفت
غبار و گرد و خاک
هبا
لغت نامه دهخدا
خاک نرم. [ک ِ ن َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گرد که بباد رود. غار. دقعاء. بوغا.
گرد و خاک
گرد و خاک. [گ َ دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) غبار. گرد. و رجوع به گرد و غبار شود.
گرد و خاک کردن
گرد و خاک کردن. [گ َ دُ ک َ دَ] (مص مرکب) غبار کردن. گرد افشاندن. || مجازاً برآشفتن. سخن به درشتی گفتن. غضبناک شدن.
نرم نرم
نرم نرم. [ن َ ن َ] (ق مرکب) آهسته آهسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نرم نرمک. باملایمت. به طور نرمی. (از ناظم الاطباء):
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم.
فردوسی.
نخستین بشستند در آب گرم
بر و یال و ریشش همه نرم نرم.
فردوسی.
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.
فردوسی.
|| اندک اندک. کم کم. به آهستگی. به تأنی. به تدریج:
ز اسب یَلّی آمد آنگه نرم نرم
تا برند اسپش همانگه گرم گرم.
رودکی (از احوال و اشعار ص 1090).
همی راندندآن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
کنون آرزویت بیاریم گرم
دگر تازه هر خوردنی نرم نرم.
فردوسی.
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کز او پسنده بشد کار و بار من.
ناصرخسرو.
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را زکام.
ناصرخسرو.
نرم نرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لاله ٔ او کرد اثر.
سنائی.
|| به آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد که این جامه ٔ چلیپا پوشید، بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین می گویند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گویدْت نرم نرم همی کاین نه جای توست
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
امیرمعزی.
گرد و خاکی
گرد و خاکی. [گ َدُ] (ص نسبی مرکب) آلوده به گرد و خاک. گردآلود.
گرد و غبار
گرد و غبار. [گ َ دُ غ ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) گرد و خاک. عکاب و عَکوب. قَتان. (منتهی الارب). رجوع به گرد و خاک شود. || (ص مرکب) رند. لغت محلی شوشتر. (نسخه ٔ خطی).
فرهنگ معین
(گَ دُ. کَ دَ) (مص ل.) (عا.) جار و جنجال به راه انداختن، قشقرق راه انداختن.
فرهنگ فارسی هوشیار
دور و حوالی و اطراف، گرد و فراهم و دور چیزی خاک نرم که به هوا برود
فرهنگ عمید
ذرات ریز خاک که به هوا برود، غبار،
خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد، غبار،
خاک،
[قدیمی] زمین،
[قدیمی، مجاز] قبر،
[قدیمی، مجاز] فایده،
[قدیمی، مجاز] رد، اثر،
[قدیمی، مجاز] غم،
* گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] بهسبب حرکت تند و شدید، گردوخاک برپا کردن، گردوغبار بر هوا کردن،
* گرد برآوردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد برانگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد کردن: (مصدر متعدی) گردوخاک برپا کردن، برانگیختن گردوغبار،
* گردوخاک کردن: (مصدر لازم) گردوغبار برپا کردن، گرد برانگیختن،
معادل ابجد
1141